متاسفانه باز هم فال روزانة دختر آبان راست می گوید: «این روزها برای شما فهم این موضوع که سرنوشت، شما را به کجا می کشاند، سخت شده است.» روزی روزگاری دختر غریبی بودم در سرزمینی دورافتاده، که راز بزرگی داشت. خیلی بزرگ. به تنهایی شاه زادة پریان آن سرزمین بودم و از میزان خامی، احساس پیری می کردم به خاطر داشتن آن راز و تجربة بزرگ. برای همین حالا که سینه ام پرشده از رازها و تجربه های ریز و درشتی که گاهی آن شاهزادة پریان هم نمی تواند هضمشان کند، دقیقا نمی دانم باید چه احساسی داشته باشم. پیرزن حکیم آرام و کودک ناآرام درونم هی با هم دعوایشان می شود. اما هردو شادند و خوشبین در نوع خود. گاهی هم ادای همدیگر را درمی آورند و نمی توانم از هم تشخیصشان دهم. راحت ترم خودم را بسپرم دست سرنوشت و دل خوش کنم به اتفاقات هر لحظه و خواندن طالع بینیِ ماه ها تا اینکه بخواهم به پوچی برسم از فکر کردن به رازهایم. راحت ترم خودم را برگ سبزی بدانم رها در هوا که باد به این سو و آن سو می کشاندش. نه گلایه ای از کسی دارد نه تعلق ویژه ای به مکانی نه اصلا رنجی. همیشه فکر می کردم این نگاه، جبرگرایانه و ناامیدانه است اما حالا می فهمم؛ شاید این نوعش، از اعتماد به جریان زندگی باشد. جبرِ بعد از اختیار و آگاهی باشد. زمانی که جام اختیار را تا انتها نوشیده ای و به تهِ خالی اش رسیده ای. زمانی که زندگی لااقل کمی از آب حیات خود را به تو چشانده و فهمیده ای عشق و دلبستگی به زندگی نیرومندترین و ارزشمندترین عشق این هستی است. عشق به هستی. همانی که نمی گذارد غیرقابل تصورترین رنج ها تو را اسیر کند. هرچه باشد، ترجیح می دهم در مواجهه با آدم ها حکیم درونم را پنهان کنم و دختربچه بازیگوشم را به تخت سلطنت بنشانم. پس به من نگو فروتن دوستِ من. عشق به زندگی برآنم می دارد بیشتر دختر جوان و بازیگوشی دیده شوم که بی تجربه است و تشنه ی تجربه! هیچ کس دلش نمی خواهد کاریکاتور دیده شود. تصویر یک بینی زیبا اما در سایز بزرگ را نمی شود گذاشت کنار چشمانی کوچک! حالا هرچقدر هم آن بینی قلمی و متناسب باشد و آن چشم ها درخشان و رویایی. هنوز هم به درستی نمی دانم پیرشدن در اوج جوانی یک موهبت است یا یک معضل. اما فکر می کنم اگر روزی بفهمم، آرام تر می شوم. الهی و ربی من لی غیرک.


یک ماه شد اما انگار یک ترم گذشته. از روزی که تابستان روحم شروع شده. دقیقا مصادف با شروع تابستان امسال. بعد از پایان امتحان ها. خیلی زودتر از تابستان سال های پیش کلیدش زدم. درست از اول تیر. بدون گیج خوردن در خلسه بعد از رهایی. که ماه ها بود انتظارش را می کشیدم. برای همین هیچ وقت درک نکردم چرا می گویند اگر سخت بگذرد دیر می گذرد. برای من که همیشه بر عکس بوده. زمانهای سختی و ناراحتی اصلا جزء عمرم حساب نشده. چشم به هم زدنی گذشته حتی اگر چند سال طول کشیده! بعد از آن هم به قول شاملو از میان همه خدایان، خدایی جز فراموشی بر آن همه رنج آگاه نگشته! و برعکس، زمانهای لذت و کیفیت خیلی دلبر، برایم کش آمده. چون دلم نمی خواسته تمام شود! حتی اگر مثل این چند روز وقت سر خاراندن نداشته ام. زمان هایی که در یک هفته چندین بار تغییر کرده ام، یاد گرفته ام و زیر پوستم قد کشیده ام. همینطور هیچ وقت درک نکردم که چرا پدرمادرها می گویند: انگار همین دیروز بود که مدرسه می رفتیم! چطور ممکن است سالهایی که آدم خواه ناخواه در آن حتی به طور تدریجی و اندک در حال تغییر و دگرگونی است، زود گذشته باشد! حتما به خاطر "مدرسه" بوده. دوران مدرسه را هم هیچ وقت جزء عمرم به حساب نیاوردم. مثل زمانهای درس خواندن برای امتحان. تغییرات، با آدم کاری می کند که حس کند انگار چند بار عمر کرده در یک زندگی. آیا «چند عمر» می تواند کوتاه باشد؟! آیا همین دیروز بود که وارد دانشگاه شدم؟ هزار سال پیش بود. چه برسد به زمان مدرسه. یادم باشد هزار سال بعد حتما به نوادگانم(!) بگویم: «حالاحالاها یه وقت پیر"نشی" مادر! حداقل هزار سال جَوونی کنی! هزارسال میان سالی.» ای کاش اصلا هزار بار اشتباه کنیم و برگردیم، هزاربار عاشق شویم و فارغ شویم، هزار بار بمیریم و زنده شویم. اما حرکت کنیم. املای نانوشته غلط ندارد. اما متاسفانه زندگی ته دارد. زمان را هم نمی شود با تجربه نکردن ذخیره کرد. همانطور که این روزها پول را با خرج نکردن. همین.


A: کودک درون عزیزم. چه می‌خواهی از جانم؟ آیا تو واقعا هنوز بچه‌ای؟ بچه‌ها گول می‌خورند. گول نمی‌زنند. اما تو روزها و شب‌هاست که به وسوسه کردن من مشغولی. روزهاست که هیکل کاریکاتوری‌ات را می‌اندازی روی تن من و تا می‌توانی.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رفع خطا تخفیف ویژه کسب و کار های آنلاین رشته نساجی اینجا همه چی هست تکنــــولوژی آزاد طاقت بیار دانلود رایگان فیلم و سریال با لینک مستقیم